۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

کمون سوسیالیستی مارکسیسم یا همان جامعه آنارشیستی


آرش دوست حسین



نوشتار پیش رو نگاهی‌ از نوع دیگر،برداشتی قرن ۲۱ بر مبنای اصل ماتر
یالیستی تکامل که تاثیر بر تمام جنبه‌های تکامل اجتماعی دارد و فلسفه و جهان بینی‌ را نیز در بر می‌گیرد و از ما به عنوان چپ و کاتالیزور اجازهٔ دگماتیسم و جزم اندیشی‌ ایدئولوژیکی و تزی در برابر انتی تز را می‌گیرد و چپ رادیکال را همواره سنتزی قوی و الترنیتیوی همیشگی‌ برای هر مقطع تاریخی‌ قرار میدهد.
مقاله‌ٔ حاضر تفسیر یا تعبیر انارشیستی که به مزاج آنارشیست‌ها یا نویسنده خوش آید نیست بلکه استناد به کلاسیک‌های مارکسیستی به قلم مارکس و انگلس می‌باشد تا فاصلهٔ این تفکر با تفکرات اقتدار منشانهٔ لنین ومائو
را هرچه بیشتر نمایان کند. 
از خواننده‌ محترم امید دارم که بر مبنای اصول دیالیکتیکی که به آن خود را معتقد میداند نگاهی‌ دیالیکتیکی به موضوع داشته باشد تا با تعقیب سیر تکاملی مقاله به برداشت کاملا غیر حزبی و غیر دولتی مارکس و انگلس از سوسیالیسم خودشان برسیم.

دیکتاتوری پرولتاریا که همان القای خاص اکثریت استثمار شونده بر اقلیتی استثمار کننده است به هیچ عنوان معنای دیکتاتوری دولتی یا حزبی را نزد مارکس و انگلس نداشته است. دیکتاتوری پرولتری جای خود را به دیکتاتوری تک حزبی در روسیه و کشور‌های به اصطلاح کمونیستی داد که با زور مداری و سرکوب آزادی به نام پرولتاریا برابر شد.این برداشت نادرست از تئوری مارکسیستی را به ۴نوع می‌توان تقسیم کرد:

 ۱)دیکتاتوری پرو لتری به  مثابهاعمال روش‌های سرکوب به وسیلهٔ طبقه پرولتاریا که از طریق سازمان‌ها و نهاد‌هایش اعمال میشود ( ادوارد برنشتاین )
.۲ اعمال روش‌های سرکوب در دورهٔ اضطراری پس از انقلاب برای حفظ آن از حملهٔ ضد انقلاب با استناد به  تجربه تلخ کمون پاریس پل لافراگ)

 ۳ دیکتاتوری به  دولت حزب کمونیست و این دولت را نماینده و خواست اکثریت قلمداد کردن با استناد به تصمیمات مجمع عمومی تنها حزب قانونی(لنین و تروتسکی) ۴ مارکس را دنبال روی سنت ژاکوبن و بلانکی دانستن که در واقع با الهام از نظریه ارادهٔ عمومی‌ روسو خواهان دیکتاتری گروه اقلیتی است که مصالح تاریخی‌ و واقعی جامعه را تشخیص میدهند و به نام آن‌ها حکومت میکنند( کارل پوپر و هانا آرنت
هدف بی‌ واسطهٔ کمونیست‌ها مبدل کردن پرولتاریا به یک طبقه،سر نگونی سلطه بوژوازی و تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر است(مانیفست ۱۸۴۸). آری ما خواهان حاکمیت پرولتریا هستیم،ولی‌ این به معنی‌ آن نیست که این حاکمیت یک فرد،دارو دسته،یک باند و یا حزب باشد؛ این به معنای حاکمیت یک طبقه است. حاکمیت طبقاتی به معنای دیکتاتوری پرولتاریا(جنگ طبقاتی در فرانسه ۱۸۵۰

این تاکید مارکس بر دیکتاتوری طبقه به مثابه دیکتاتوری پرولتریا و مترادف کردن باند با حزب چیزی نیست جز دیالیکتیک اشکار مارکسیستی در نقد هر گونه تفسیر و تعبیر و باز خوانی و باب میل برداشت کردن دیگران از تئوری‌های دیالیکتیکی مارکس ملغی کردن دولت یکی‌ از قدیمی‌‌ترین ایده‌های تاریخ اعتراضات اجتماعی است،قدیمی‌ تر و ابتدایی تر از ایدئولژی یا جنبش سوسیالیستی و حتی آنارشیستی،این حدسی بدیهی‌ است که ضد دولت گرایی طبیعتا می‌باید با ظهور خود دولت در واکنش به فشار‌های جدید آن بر انسان به وجود آماده باشد و می‌باید به مثابه نشانه‌های اثر طلایی به بقای خود ادامه داده باشد. در طول تاریخ جامعهٔ طبقاتی،دولت از دید انسان اساساً نیروی قبضه کنند و قهار است. برای زارع زمین دولت خواه بورژازی خواه سوسیالیستی به شکل مردی است که میاید تا مالیات وصول کند. مارکس در جریان انقلاب فرانسه همان جایی که انقلابیون شعار میدادند زمین برای کسی‌ است که بر آن کار می‌کند نوشت: دهقان فرانسوی شیطان را درشکل یک ماموره وصول مالیات ترسیم می‌کند.دهقان می‌بیند ثروت جامعه آنطور که او آن را میشناسند از اثر کار او بر سینهٔ‌‌ طبیعت تولید میشود آن چه که او در رابطه با دولت می‌بیند این است که پس از آنکه او ثروت را تولید کرد این دست دراز شده از خارج میاید که آن را بگیرد. نگاه دیالیکتیکی محض مارکس اینجا روشن میشود که میگوید:آن طور که او آن را میشناسد.یعنی‌ کاملا مشخص است که هر نیروی کار خواه دهقان خواه کارگر ثروت تولید شدهٔ جامعه را به دست خود میداند. در چرخشی تکاملی در کنار دیگر نیروهای تولید اجتماعی.

ضد دولت گرایی و آرزوی القای دولت که امروز به نظر بیشتر  آدمها یکی‌ از وحشیانه‌ترین تخیلات است به مثابه ایده مستقیم،علمی‌،رادیکال و انقلابی به وجود آماده(برای مارکس این ایده نه ساده است نه تخیلی‌)

ما را به دلیل اینکه می‌خواهیم فرزندان را از استثمار خانواده رهائی بخشیم متهم می‌کنید،آری ما به این جنایت اطراف می‌کنیم.(مانیفست ۱۸۴۸)

ضّد دولت گرایی همچنین در شکل کمتر تعمیم یافته‌اش به صورت نفرت فراگیر و بی‌ اعتمادی به قوانین،مقامات،به مصاحبه نمایندگان دولت ظاهر میشود.سرنگون بد دولت،مار بر مقامات،نبود بد دولت اینها قدیمی‌‌ترین شعارهای مبارزات طبقاتی هستند.در حالیکه دولتهای بسیاری سرنگون شده اند، اصل دولت ملغی نشده است.از نقطه نظر و دیالیکتیک مارکسیستی دلیل آن روشن است:

دولت ضرورت جامعه طبقاتی است،همین مساله تا اندازه‌ای در مورد سوسیالیست ه
ای اولیه نیز صادق است. دشمنی عمیق نسبت به دولت به معنی‌ اخص کلمه به عنوان جزئی از قدیمی ترین سنن رادیکال بین آنها معمول بود و بدین جهت برخی‌  فوریه و سن سیمون را آنارشیست میخواندند.
انگلس جایی‌ در ‌یک نامه یاد آور میشود: الغأ دولت یک عبارت فلسفی‌ آلمانی است ما وقتی‌ جوان بودیم از آن استفاده میکردیم،ولی‌ وقتی‌ مارکس در ۱۸۴۳ یک سوسیالیست میشود ایده ناپدید شدن دولت را به مثابه یک ایده اساسی‌
مسلم می‌گیرد اینرا می‌توان در همان یادداشتهای مارکس در ۱۸۴۳ که تئوری دولت هگل را به نقد می‌کشد یافت.
فقر فلسفه۱۸۴۷: پس از طلب این اصل که از این رو رهایی طبقه کارگر ضرورتا متضمن ایجاد جامعه نوینی است با یاد داشت زیر ختم میشود: آیا این بدن معناست که پس از سقوط جامعه کهنه سلطه طبقاتی جدیدی بوجود خواهد آمد که منجر به قدرت سیاسی جدیدی خواهد شد؟ نه هرگز ، شرط رهائی طبقه کارگر الغا همه طبقات است، درست چنانکه شرط آزادی آخرین مرحله نظامهای طبقاتی ( سرمایه داری) آزادی نظم بورژوازی، الغا همه نظامها و سیستمهای ماقبل خود بود. طبقه کارگر در مسیر تکامل خود ،اجتماعی را جایگزین  جامعه مدنی کهنه خواهد کرد که فاقد طبقات  و تضاد آنهاست و دیگر با اصطلاح قدرت سیاسی وجود نخواهد داشت،زیرا قدرت سیاسی دقیقا مظهر رسمی‌ تضاد در جامعه مدنی است.
پس از برنامهٔ ۱۰ ماده ایی مانیفست در مورد سیادت سیاسی پرولتاریا این گونه ادامه میابد:وقتی‌ در جریان تکامل تمایزات طبقاتی از میان رفته باشد و همهٔ تولیدات در دست همهٔ اجتماع وسیع و متشکل از همهٔ مردم متمرکز شده باشد قدرت عام خصلت سیاسی خود را از دست خواهد داد. قدرت سیاسی همان دولت به معنای خاص کلمه صرفاً عبارت است از قدرت سازمان یافتهٔ یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر اگر پرولتاریا در جدال خود با بورژوازی تحت فشار شرایط مجبور است وظیفهٔ تاریخیش را انجام دهد; خود را در یک طبقه سازمان دهد و متحد شود و به وسیلهٔ انقلاب خود را به طبقه حاکم تبدیل کند بدین ترتیب شرایط کهنهٔ تولید و روابط اجتماعی را با اعمال قهر طبقاتی و انقلاب نابود می‌کند و بدین وسیله سیادت خود به عنوان یک طبقه را نیز ملغا می‌کند بجای جامعهٔ بورژوازی کهنه با طبقات و تضاد طبقاتی ما اجتماعی خواهیم داشت که در آن تکامل ازادنهٔ هر فرد شرط تکامل ازادنهٔ همگان است. الغا دولت دیگر یک شعار نیست حالت هدف نهای انقلاب اجتماعی را دارد و خواهد داشت.مارکس در جمع بندی خود از انقلاب فرانسه(مبارزهٔ طبقاتی در فرانسه ۱۸۴۸-۱۸۵۰) به رابطهٔ بین اهداف بی‌ واسطه و نهایی باز میگردد. سوسیالیسم انقلابی‌ بدین معنی‌ است. مارکس: اعلام انقلاب مداوم دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به معنی‌ مرحلهٔ انتقالی ضروری برای الغای عمومی تمایزات طبقاتی،برای الغای کلیهٔ روابط تولیدی که این تمایزت مبتنی‌ بر آن است ،برای الغای روابط اجتماعی که وابسته به این روابط تولیدی است یعنی‌ برای الغای استثمار فرد از فرد در سیستم بورژوازی،برای انقلابی‌ کردن کلیهٔ ایده های که ناشی‌ از این روابط اجتماعی است (مبارزهٔ طبقاتی در فرانسه).
مارکس در مقاله‌ای که به بررسی کتابی در باره‌ سوسیالیسم و مالیات از ایمل دژیر ادن می‌نویسد: پشت الغا مالیات الغا دولت پنهان شده است برای کمونیست‌ها الغا دولت فقط یک معنی‌ دارد در نتیجه الغا طبقات نیاز به قدرت سازمان یافتهٔ یک طبقه برای سرکوب طبقات دیگر به خودی خود پایان می‌یابد بنا بر این در این فرمول بندی دولت به خودی خود پایان می‌یابد.در نامه ایی در ۲۱ اوت  ۱۸۵۱ انگلس به مارکس در رابطه با کتاب جدید پرودن(ایده عمومی انقلاب در قرن ۱۹) نوشت:اگر چه  پرودن ایده عمومی آنارشی را در ۱۸۴۰ مطرح کرده بود تئوری اجتماعی آن هنوز مبهم بود اما در تئوری‌های ما حکومت چیزی نیست جز قدرت یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر که با ناپدید شدن تضاد طبقاتی حکومت نیز مجبور به ناپدید شدن است.
انگلس این خط فکری را به طور خلاصه در نامه ایی به زبان انگلیسی بیان می‌کند: مارکس و من از ۱۸۴۵(احتمالاً به ایدئولوژی آلمانی‌ اشاره می‌کند) این نظر را داشتیم که یکی‌ از نتایج نهایی انقلاب پرولتری آینده انحلال تدریجی‌ و نابودی نهأیی آن سازمان سیاسیی است که دولت خوانده میشود. سازمانی که هدف اصلی‌ آن همیشه حفظ انقیاد اقتصادی اکثریت زحمت کش توسط اقلیتی ثروتمند به وسیلهٔ نیروی مسلح بوده است با نابودی اقلیتی ثروتمند ضرورت یک نیروی دولتی سرکوب گر نیز از بین میرود.
و انگلس ادامه می‌دهد پرولتریا برای محو دولت باید ابتدا خود قدرت را در دست بگیرد ، و خود را به عنوان یک طبقه محو کند (جامعه را بی‌ طبقه کند ) توجه به این نکته که انگلس اینجا اشتباه نکرده بلکه کاملا عریان نظر خود را در مورد محو دولت و پخش قدرت بین جامعه صحبت می‌کند . آنارشیست‌ها موضوع را تنها معکوس می‌گویند آنها می‌گویند که انقلاب پرولتری باید از القأ سازمان سیاسی دولت آغاز شود .
در همان ایام که مارکس نقد برنامهٔ گوتا را نوشت انگلس این ایده را گرفته و با شور ویژهٔ خود آن را به پیش برد او در نامه به رهبر حزب سوسیال دمکرات آلمان پیش در آمدی از مخالفت برنامهٔ گوتا با لاسالینیسم را ارایه کرد  انگلس مثل مارکس با فرمول دولت آزاد لاسال به مجادله پرداخت ، او در اولین جمله همان استدلال مارکس را آورده بود : اگر معنی دستوری آن را بگیریم ، یک دولت آزاد دولتی است که از شهروندانش آزاد است از این رو دولتی است با حکومت مستبد، همهٔ حرف‌ها را برای دولت باید به دور انداخت به ویژه پس از کمون که دیگر دولت به معنی‌ خاص کلمه نبود (منظور کمون پاریس است ) مارکس قبلا در فقر فلسفه( نقد پرودن ) و مانیفست کمونیست گفت که با معمول شدن نظم سوسیالیستی در جامعه دولت به خودی خود تحلیل رفته و ناپدید میشود. بنابراین چون دولت تنها یک نهاد انتقالی است که از آن در مبارزه در انقلاب برای بر افکندن قهری نظام سلطه استفاده میشود. صحبت از دولت آزاد خلقی کاملا بی‌ معنی‌ است. مادام که پرولتاریا هنوز از دولت استفاده می‌کند، از آن نه برای مصالح آزادی بلکه برای بر افکندن دشمنش,دولت سرمایه داری استفاده می‌کند، و همین که صحبت از آزادی ممکن گردد،دولت به معنی‌ اخص کلمه دیگر وجود نخواهد داشت پس میشود پیشنهاد کرد که برای نظم جامعه سوسیالیستی از کلمهٔ قدیمی‌ آلمانی‌ gemein wesen( مجموعهٔ جماعت) استفاده کرد و به خوبی‌ معنای کلمهٔ فرانسوی کمون را می‌رساند. اگر اغراق آشکارا جدال آمیز را در رابطه با آزادی تعدیل کنیم  انگلس با بی‌ پروایی‌ تازیانه وار چیزی را تشریح می‌کند که مارکس با آن همه عبارت نکرده بود.
مضمون ایده پیشنهادی آنگلس آشکار است: دولت کمون یا هر نوع دولت کارگری مارکسیستی دولتی است که دیگر دولت نیست، ساختار حاکمیت طبقاتی یا همان دیکتاتوری پرولتاریست. نوع کاملا جدید و متفاوتی از ساختار نظم اجتماعی است. نظم نوین حتا از آغاز مجودیتش کلمهٔ دولت را به نفع کمون باید کنارگذاشت. انگلس کاملا روشن بیان می‌کند که لغت فرانسوی کمون مورد انتخاب اوست و در این رابطه بیهوده است به جستجوی عامل دیگر بپردازیم. معادل المانی که او پیشنهاد می‌کند مجموع جماعت یا مشترک المنافع کاملا ذات و ساختاری تعاونی و خود گردان دارد بر خلاف دولت که ساختاری مستبد دارد. زیرا قدرت طبقاتی کارگر یک نوع دولت است اما این استبداد علیه حاکمیت بورژوازی و دولتی است که در جریان پروسهٔ تکامل و تبدیل به نه دولت است آری کمون پاریس دولت نبود.
 انگلس در برجسته‌ترین گرد آوری خود از سیستم نظری مارکسیستی (آنتی دورینگ) که مارکس از نزدیک آن را مرور کرده بود،بند اصلی‌ را که در رابطه با این موضوع نگاشته شده ادامهٔ مباحث ۱۸۷۵ است و نمی‌توان آن را طور دیگری معنی‌ کرد:طرح مساله با این عبارت آغاز میشود که پرولتاریا قدرت سیاسی را تسخیر می‌کند و ابزار تولید را در نخستین گام تحت مالکیت دولت کارگری در می‌آورد ولی‌ او با این کار خود را به مصاحبه پرولتاریا ملغی می‌کند، همهٔ تمایزات طبقاتی و تضاد طبقاتی را ملغی می‌کند و در نهایت دولت را به مصاحبه دولت نیز ملغی می‌کند. جامعه تا کنون بر تضاد طبقاتی استوار بوده از این رو به دولت یعنی‌ سازمان طبقه‌ای خاص که در این حال طبقه استثمار کننده هم به شمار میرود نیاز داشت تا شرایط خارجی‌ تولید را حفظ کند بنا بر این به ویژه برای این منظور که طبقات استثمار شده را با زور در شرایط سرکوب مربوط به شیوهٔ تولید معینی‌ نگاه دارد ( برده داری،کارمزدوری،کارگری مزدی) دولت نمایندهٔ رسمی‌ کل جامعه بود که تمام آن را در یک پیکرهٔ مرئی جمع میکرد. ولی‌ فقط تا جایی‌ چنین بود که دولت طبقه‌ای بود که خود در آن لحظه کل جامعه را نمایندگی‌ میکرد. درعصر باستان دولت برده داران،در قرون وسطا دولت اشراف فئودال،در زمان ما دولت بورژوازی، وقتی‌ سر انجام دولت به نماینده واقعی‌ کل جامعه تبدیل شود ( دیکتاتوری پرولتاریا) خود را غیر ضروری می‌کند همینکه دیگر طبقه اجتماعی وجود نداشته باشد که لازم باشد تحت انقیاد طبقه دیگر قرار گیرد، همین که حکومت طبقاتی مبارزهٔ فردی برای بقا، استثمار انسان از انسان که مبتنی‌ بر هرج مرج تولیدی کنونی ماست (مالکیت خصوصی) همراه با برخورد‌ها و افراط‌های ناشی‌ از این مالکیت خصوصی رخت بر بندد دیگر چیزی برای سرکوب باقی‌ نمیماند. این نیروی سرکوب یک دولت است که دیگر ضرورتی نخواهد داشت. آنتی دورینگ صفحه‌ی ۳۸۶-۳۸۷
وقتی‌ این بخش از آنتی دورینگ در سوسیالیسم تخیلی‌ و علمی‌ باز نگری شد  انگلس یک جمع بندی به پایان آن اضافه کرد: از اینجا تولید اجتماعی شده مبتنی‌ بر برنامه ای از پیش امکان پذیر میشود از آن به بعد تکامل تولید وجود طبقات اجتماعی را به امری غیر تاریخی تبدیل می‌کند.به نسبتی که هرج مرج تولیدی رنگ میبازد، اتوریتهٔ سیاسی دولت نیز می‌میرد. انسان که سر انجام سرور شکل سازمان اجتماعی خود شده است هم زمان اقای خود نیز شمرده میشود یعنی‌ آزاد میشود. اینجا انگلس به لحاظ سوری یا تحت لفظی از آزادی استفاده نمیکند بلکه کاملا دیالیکتیکی و ماتریالیستی به عنوان تئوریسین ماتریالیسم  طبیعی و تاریخی با تعمدی خاص از جملهٔ (آقای خود شمرده میشود یعنی‌ آزاد میشود) استفاده می‌کند.
این عمل رهایی‌ عمومی‌ مرگ دولت است، لازم نیست از جملهٔ انگلس: اتوریتهٔ سیاسی دولت چیزی است که می‌میرد. معنی‌ یا معما بسازیم.
در منشأ خانواده ۱۸۴۸ در نتیجهٔ پایانی میگوید: پس دولت از ازل وجود نداشته است. جوامعی‌ بودند که بدون آن کارشان پیش میرفت و هیچ تصوری از دولت یا قدرت دولتی نداشتند، در مرحلهٔ میانی‌ از تکامل اقتصادی که ضرورتا با شکافته شدن جامعه به طبقات استثمار کننده‌ و استثمار شونده پیوند داشت دولت به علت این شکاف به یک ضرورت تبدیل شد. ما اکنون به مرحله‌ای از تکامل تولید میرسیم که در آن وجود این طبقات نه تنها ضرورت خود را از دست خواهد داد بلکه به مانع مستقیم تولید تبدیل میشود. طبقات با همان ناگزیری که در مرحله پیش تر پدید آمدند سقوط خواهند کرد. به موازات آن‌ها دولت ناگزیر سقوط خواهد کرد. جامعه ای که تولید را بر پایهٔ اجتماع آزاد و برابر تولید کنندگان سازمان میدهد تمام ماشین دولتی را به آنجا خواهد فرستاد که بدان تعلق دارد موزهٔ آثار عتیقه. 
انگلس جامعهٔ بی‌ دولت دیروز و فردا را به قرین کنار هم می‌گذرد این همان کاری است که ما آنارشیست‌ها می‌کنیم. در ۱۸۹۱ انگلس در مقدمه ای که بر جنگ داخلی‌ فرانسه می‌نویسد میگوید: بهرحال در واقعیت دولت چیزی نیست جز ماشینی برای سرکوب یک طبقه توسط طبقه دیگر و در واقع از این لحاظ جمهوری دمکراتیک چیزی از سلطنت مطلق کم ندارد. در بهترین حالت دولت شری است که پرولتاریا پس از مبارزه پیروزمند برای کسب سیادت طبقاتی به ارث میبرد. اینجا به شکل خیره کننده و دیالیکتیکی انگلس نظر خود را در رابطه با دولت اینبار بی‌ هیچ اما و اگری مطرح کرده: دقت کنید ۱:در ۱۸۹۱ ازانگلس که در مانیفست ۱۸۴۸ اعلان کرده حق ارث باید لغو شود و حقی‌ بورژوازی است استفاده از کلمهٔ ارث بردن دولت برای کسب سیادت طبقاتی نه تحت لفظی است نه اشتباه و نه سوری بلکه کاملا دیالیکتیکی یکی‌ از نویسندگان مانیفست نظر خود را میگوید. ۲:که حتا یک دولت کارگری یک شر است اگرچه یک شر لازم برای لغو و محو طبقات که به ارث میبرد یعنی‌ طبق این فرمول به ارث میبرد تا پرولتاریا که حق وراثت را لغو می‌کند دولت به ارث رسیده را نیز لغو کند.
 در پایان با امید اینکه مطلبی که خواندید ذهن پویا و تشنهٔ دیالیکتیک خواننده را راضی‌ کرده باشد و گفتن اینکه این مطالب نه نوشته ها و نه دریافت‌ها یا تفسیر‌های یک آنارشیست بلکه سطر‌هایی‌ بود از درون متون کلاسیک مارکسیستی بیرون کشیده شده. با انگلس تمام می‌کنم زیرا علاقه شخصی‌ خودم به او بر خلاف مارکس به دلیل گستاخ تر بودن،بی‌ پروا تر بودن و بی‌ ملاحظه تر بودنش چیزی نیست که بخواهم پنهان کنم. در ۱۸۴۹ انگلس درخواست ویژه یی از یک رفیق ایتالیایی هم زمان با حضور باکونین در ایتالیا دریافت کرده بود که از او می‌خواست برای نشریه ای تازه تاسیس و سوسیالیستی یک شعار پیشنهاد دهد،شعاری که روح عصر جدید سوسیالیستی را دقیقا در مقابل کلمات قصار دانته در باره‌ دنیای کهنه بگذارد که عده‌ای حکومت میکنند و عده‌ای رنج میبرند. شعاری که انگلس پیشنهاد کرد قطعه ای از مانیفست در رابطه با نتایج مرگ دولت است: به جای جامعهٔ بورژوازی با طبقات و  تضادهای طبقاتیش جامعه‌ای خواهیم داشت که در آن تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل ازادانهٔ همگان است ( نامهٔ  انگلس به گ.کانپا ۹ ژوییه ۱۸۹۴)
توضیح: اینجا توضیحی کوتاه بر مانیفست کمونیست لازم میدانم: مارکس از کلمهٔ حزب کمونیست همیشه به عنوان حزب طبقه کارگر استفاده کرده در صورتی‌ که لنین از حزب کمونیست به عنوان سازمان انقلابیون حرفه‌ای استفاده کرده در این جمله از مانیفست به صراحت میگوید: ( تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر). نه ما کمونیست‌ها و در قبل تر باز هم میگوید: (هدف ما کمونیست‌ها مبدل کردن پرولتاریا به یک طبقه است)، یعنی‌ یک کمونیست رهبر نیست بلکه یک کاتالیزور و یک سازمان دهنده است تا طبقه را برای رهبری بر جامعه و در اصل رهبری بر خود آماده کند. رهبری وظیفه طبقه است.
استفاده مارکس وآنگلس از کلمهٔ فرانسوی مانیفست کمونیست manifesto communist که مستقیماً معنای فارسی آن مرام نامهٔ کمونیست است  نه مانیفست حزب کمونیست. اشتباه نا بخشودنی است که چپ سنتی‌ انجام داده. در مانیفست مطرح میشود که این مانیفست (مرام نامه) ما کمونیست هاست در دورانی که لنین و لنینیسم جایی‌ از اعراب نداشتند تا کمونیسم را مترادف مارکسیسم لنینیسم کنیم. مانیفست ۱۸۴۸، لنینیسم ۱۹۱۷. قابل توجه رفقای  کمونیست که این به این معنی‌ نیست که ما مارکسیسم را بهتر میشناسیم این تنها به این معنی‌ است که مارکسیسم را همان طور که هست میخوانیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر